Tweet   @arrabalf  =

…autre arrabalesque: « la girafe la plus élégante même accouplée au caïman le plus diligent est incapable de donner naissance au plus petit chihuahua »,  ( « la jirafa más elegante  incluso ayuntada al caimán más diligente es incapaz de parir al más diminuto chihuahua »)

___________________

“Le Labyrinthe” de F.Arrabal, traduction de Shirin Hosseinzadeh Rahvar …”mejor traducción  del festival universitario de Teheran… ‘Laberinto’  …   obra fantástica… genial…”

شیرین عزیز، با یادآوری خاطره ملاقاتی که در دانشگاه مادرید با هم داشتیم در ذهنم، شما را روبروی خودم تصور کردم و یک مصاحبه خیالی ترتیب دادم:

شیرین حسین زاده: روح شما؟

فرناندو آرابال: روی ابرها شناور است و در کنار ستارگان

ش. ح.: آن کودک جنوبی دیروز (از اهالی ملیلیه) که شما باشید چه نظری می‌‌توانست درباره امروز شما که نویسنده بزرگی‌هستید داشته باشد؟

ف‌‌. آ.: من هیچوقت مثل دیروزم فکر نمی‌‌کنم

ش. ح.: شما چرا در تلویزیون اسپانیا مشهور هستید؟

ف‌‌. آ.: شهرت، مخدر پیروزمندان است. ربطی‌به دن خوان بودن یا نبودن من ندارد!

… Fernando Arrabal, 80, is a Spanish playwright, screenwriter, film director, novelist and poet, living in France since 1955. His father, who was opposed to the right-wing movement of General Francisco Franco, disappeared in 1941, which traumatised the young Arrabal. At the age of ten the lad was awarded a National Prize for “Gifted Children” and went on to study at the university in Madrid.
Arrabal has directed seven full-length feature films, published over one hundred plays, fourteen novels, seven poetry collections, many essays, and his celebrated “Letter to General Franco” during the dictator’s lifetime. His complete plays, which run to over two thousand pages, have been published in a number of languages. The Dictionary of Literatures in the French Language writes: “Arrabal’s theatre is a wild, brutal, cacophonous, and joyously provocative world. It is a dramatic carnival in which the carcass of our ‘advanced’ civilizations is barbecued over the spits of a permanent revolution. He is the artistic heir of Kafka’s lucidity and Jarry’s humor; in his violence, Arrabal is related to Sade and Artaud. Yet he is doubtless the only writer to have pushed derision as far as he did. Deeply political and merrily playful, both revolutionary and bohemian, his work is the syndrome of our century of barbed wire and Gulags, a manner of finding a reprieve…”

شیرین عزیز، با یادآوری خاطره ملاقاتی که در دانشگاه مادرید با هم داشتیم در ذهنم، شما را روبروی خودم تصور کردم و یک مصاحبه خیالی ترتیب دادم:

شیرین حسین زاده: روح شما؟

فرناندو آرابال: روی ابرها شناور است و در کنار ستارگان

ش. ح.: آن کودک جنوبی دیروز (از اهالی ملیلیه) که شما باشید چه نظری می‌‌توانست درباره امروز شما که نویسنده بزرگی‌هستید داشته باشد؟

ف‌‌. آ.: من هیچوقت مثل دیروزم فکر نمی‌‌کنم

ش. ح.: شما چرا در تلویزیون اسپانیا مشهور هستید؟

ف‌‌. آ.: شهرت، مخدر پیروزمندان است. ربطی‌به دن خوان بودن یا نبودن من ندارد!

ش. ح.: و شهرت شما؟

ف‌‌. آ.: من مشهور نیستم فقط تا حدی برجسته و هنوز کاملاً ناشناخته هستم

ش. ح.: شخصیت تاریخی مورد علاقه شما؟ کسی‌که دلتون بخواد درباره ش بنویسید؟

ف‌‌. آ.: هیچ کس، نه حتا آتیلا ی تاثیرگذار که در اواخر عمرش عاشق شده بود و صبح و شب زاری می‌‌کرد.

ش. ح.: دوست داشتید در چه دورهٔ‌ای زندگی‌می‌‌کردید؟

ف‌‌. آ.: در زمان بیگ بنگ. یا زمانی‌که استالین هنوز نوجوانی مستعد و فعال در جلسات بحث و تحقیق تفلیس بود.

ش. ح.: چه کسی‌را تحسین می‌‌کنید؟

ف‌‌. آ.: پدرم را، به عنوان اولین شهید و قدّیس ۱۷ جولای ۱۹۳۶ در ملیلیه

ش. ح.: اگر دارای یک قدرت لایتناهی بودید، اولین کاری که می‌‌کردید چه بود؟

ف‌‌. آ.: حذفش می‌‌کردم. شکست قدرت خود یک پیروزی ‌ست

ش. ح.: ارتباطتان با هنرپیشگانتان؟

ف‌‌. آ.: همه احترام دنیا را برایشان قائلم

ش. ح.: گذر عمر شما را نگران می‌‌کند؟

ف‌‌. آ.: کهولت سن پر از پیچ و خم و تصاویر پشت سر هم و رمز و راز و چیزهای غافلگیرکننده ‌ست. ولی‌هیچوقت خالی‌از لطف نیست، هیچوقت

ش. ح.: سایش توهم؟

ف‌‌. آ.: هنوز نمی‌‌شناسمش. از بچگی‌هم هیچوقت طرف چیزهایی‌که باعث فرسایش شوند نمی‌‌رفتم

ش. ح.: تعطیلات را چه می‌‌کردید؟

ف‌‌. آ.: مثل یک گاو جنون تعطیلات داشتم. حتا دیوانه‌ها هم دوست ندارن تعطیلات تموم بشه

ش. ح.: شما جوایز زیادی دریافت کردید، مثل جایزه پازولینی[2] یا ناباکوف[3] مثلا… چرا؟

ف‌‌. آ.: خیلی‌از آنها حکم جایزه رو داشتن، خیلی‌‌های دیگه شون حکم گناه، و خیلی‌کم بودن آنهایی که من واقعا بخوام یا انجام داده باشم

ش. ح.: دوست داشتید جای کی‌بودید؟ یا مثلا چی‌می‌‌شدید؟

ف‌‌. آ.: من زاده ی شرایطم هستم. پدرم، متأسفانه، یک قربانی بود که همه تقصیرها رو به گردن اون انداختند. شاید یه مرغ دریایی می‌‌بودم بدون زیردریایی

ش. ح.: شما جنسیتی برای قدرت فرهنگی‌قائلید؟

ف‌‌. آ.: برای همین همیشه تحت یک پوشش و حجابی ارتباط برقرار می‌‌کنه.

ش. ح.: تماشاگر سینمای شما در حین دیدن فیلم چه احساسی‌باید داشته باشد؟

ف‌‌. آ.: اینکه او با کلاف پیچ در پیچ وقایع درگیر شود. چه اجباری می‌‌تواند در کار باشد؟ غول یک چشم چطور از کسی‌که یک چشمش کور شده است متمایز می‌‌شود؟ حالا فرض کنید همان یک چشمش هم کور باشد

ش. ح.: آیا شما در کارهای خود سیاست را وارد بازی می‌‌کنید؟

ف‌‌. آ.: سیاست مرا سردرگم می‌‌کند و حوصله‌ام را سر می‌‌برد. هیچ وقت نتوانستم خودم را به آن علاقه مند کنم

ش. ح.: آیا از اینکه “نامه‌ای به فرانکو” شما پر فروش‌ترین کتاب سال شد تعجب نکردید؟ آن هم در زمان حیات فرانکو؟

ف‌‌. آ.: من می‌‌پرسم آیا انتشار شبانه “یک ضّد فرانکو بعد از مرگ ژنرال” مثل تکه‌های یخ بین اوراق اند؟

ش. ح.: شما طی‌آثار بی‌بدیل خود، تاکنون کلمات و اصطلاحات زیاد تازه‌ای خلق کرده اید. از بین ترکیبات تازه خاص آرابالی، فکر می‌‌کنید تعاریف کدامیک باید وارد دیکشنری رئال آکادمی اسپانیا شود؟

ف‌‌. آ.: فکر نمی‌‌کنم هیچ وقت چنین اتفاقی بیفته!… به نظرم اینجور جاها پیدا کردن شتری که دلش بخواد از سوراخ سوزن رد بشه آسان تر از پیدا کردن شتربانی ‌ست که سعی‌کنه این کار رو انجام بده

ش. ح.: اینکه به اسپانیا برگردید حالتون رو دگرگون می‌‌کنه؟

ف‌‌. آ.: یعنی‌بعد از توبه تاریک اندیشان حالا برویم در پیاده روهای به اصطلاح روشن فکران قدم بزنیم؟

ش. ح.: چرا نمی‌‌خواهید…

ف‌‌. آ.: من در نوجوانی در مادرید کسانی‌را می‌‌شناختم، که مثل روال امروز، یا دلشون می‌‌خواست وزیر باشند یا هیچی‌، الان موفق شدن هردوتاش باشن

ش. ح.: شناخت شما از پیکاسو چقدر است؟

ف‌‌. آ.: هرچه درباره پیکاسو بگویم حتی از عقیده اوسلای، وزیر جمهوری خواه بیلبائو‌ای که در سال ۱۹۳۷ ضّد پیکاسو ابراز کرد، کمتر خواهد بود

ش. ح.: او بی‌نظیر بود

ف‌‌. آ.: تکرار می‌‌کنم، بی‌نظیر بود. و ژاکلین! که تظاهر می‌‌کرد به اندازه او استالینیستی ‌ست.

ش. ح.: و بحث و نظرهای امروزی دربارهٔ وی…؟

ف‌‌. آ.: من ملودرام‌های خسته کننده امروزی را دنبال نمی‌‌کنم

ش. ح.: به نظر شما وال استریت در کیفیت فرهنگ مداخله می‌‌کند؟

ف‌‌. آ.: هر روز پهن تر و بیگانه تر می‌‌شود… نقش یک محراب ماورایی را پیدا کرده که معجزه‌اش فقط پول است، پول

ش. ح.: صحنه هنر جهانی‌رو امروز متعلق به چه ژانری می‌‌بینید؟

ف‌‌. آ.: سینما یا تئاتر پاتافیزیک و پانیک امروزی دهشتناک، دیوصفت و عالی‌‌ست. ببینم، یا شاید به نظر شما اون دو تا آواتار پشتوانه علمی‌داشتند؟

ش. ح.: در ادبیات معاصر امروز چه تئوری باید ظهور کند؟

ف‌‌. آ.: همه ما می‌‌تونیم در خصوص بخش نفرین شده زمینی‌‌ها تئوری بچینیم، چون خودمون بخشی از این نفرین هستیم

ش. ح.: آیا شما در نوشته‌هاتون احساس آزادی می‌‌کنید؟

ف‌‌. آ.: وقتی‌دو بی‌نهایت در برابر هم قرار بگیرند، سر اینکه حق با کیه درگیر می‌‌شوند

ش. ح.: خیلی‌‌ها شما رو کلاسیک تلقی‌می‌‌کنند. الان که اینقدر تعداد بازدیدکننده بالا در اینترنت دارید و معروف هستید، این نکته برای شما خطری محسوب نمی‌‌شود؟

ف‌‌. آ.: آیا اگر ملاحظه‌ای در کار باشد خطر رفع می‌‌شود؟ مثل لبخند گربه چشیر (در آلیس در سرزمین عجایب) باقی‌می‌‌ماند

ش. ح.: سرگیجه شما در مصاحبه تلویزیونی، می‌‌تونه بعنوان نشانه‌ای بر توهم نوع بشر در مقابل هزاره جدید تعبیر بشه؟

ف‌‌. آ.: من حالم خوب نبود. وگرنه روبرو شدن با عجایب کار بالقوه من است

ش. ح.: لابیرنت جلوتر از زمان خودش پیش می‌‌رفت؟

ف‌‌. آ.: به یمن خدای پان[4]، که علمی‌لایتناهی دارد، و آخر را از اول می‌‌داند

ش. ح.: آیا شما دوست دارید آثارتان محرک باشد طبق چیزی که در هفته نامه نیویورکی صدای روستا نوشته شده بود؟

ف‌‌. آ.: تحریک گونه‌ای کودکانه و تصادفی‌‌ست، اما در حاشیه هم نیست. بحث آن ساده نیست

ش. ح.: پس چرا گاهاً نگاهی‌این چنینی بر برخی‌از آثارتان وجود دارد؟

ف‌‌. آ.: جلوی حرف‌های عجیب غریب را نمی‌‌توان گرفت. می‌‌گن آدمخوارهای دیابتی محصولات قندی نمی‌‌خورن

ش. ح.: چه چیزی شما را به نوشتن کشاند؟

ف‌‌. آ.: وقتی‌بچه بودم در سال ۱۹۴۱ جایزه مسابقه کودکان خوش ذوق را بردم. باید همون موقع من رو فریز می‌‌کردن

ش. ح.: چه رابطه‌ای بین شما و پینچن[5]، دیوید لینچ[6]، میشل ولبک[7] یا کوندرا وجود دارد؟

ف‌‌.آ.: طی‌یک رابطه کمی‌ارشمیدوسی با هریک از آنها شاید قادر بودم دنیا را از جا بلند کنم، ولی‌به گمانم حتی از عطر مشترکی هم استفاده نمی‌‌کنیم

ش. ح.: چه چیزی می‌‌تواند دروغ را توجیه کند؟

ف‌‌. آ.: مثل یک مصالحه بی‌فایده است، اگر خشم نیز چاشنی آن شود نوعی خودکشی‌‌ست

ش. ح.: شما واقعا عقیده دارید که انسان به ناچار به سو‌ی‌یک پایان می‌‌رود؟ به سو‌ی‌پایان ایده هایش، جایی‌که طبق تبلیغات سینمای امروز خشونت غالب است؟

ف‌‌.آ.: در زمانی‌زندگی‌می‌‌کنیم که نزدیک بینی‌رواج دارد؟ کسی‌را از سر هوس کشتن پر واضح است که به مراتب بدتر از کشتن به خاطر ایده‌آل‌هایت است

ش.ح.: دوست دارید چطور از دنیا بروید؟

ف‌‌.آ.: بخوابم و در رویاهایم غوطه ور بمانم.

ش. ح.: اینکه فرانکو تمام آثار شما را در اسپانیای آن زمان ممنوع کرده بود، از نگاه شما که از آن رژیم دور بودید، افتخاری محسوب می‌‌شد؟

ف‌‌. آ.: نه اما آنها خوب بلد بودند سخنرانی کنند

ش. ح.: مل گاسو[8] در نیویورک تایمز نوشت شما آخرین بازمانده از سه‌آواتار مدرنیته یعنی‌پانیک، سورئال و پاتافیزیکی‌ها هستید. با این نظر موافقید؟

ف‌‌. آ.: با گروه سورئال فقط سه‌سال به طور مداوم بوده ام، نه یک هزاره

ش. ح.: دیدگاه هنریشان چگونه بود؟

ف‌‌. آ.: آنها هسته وحشتناکترین شورشیان زمانه‌شان بودند

ش. ح.: و دیدگاه سیاسی شان؟

ف‌‌. آ.: جناح فرهنگی‌حزب کمونیست/تروتئیسم

ش. ح.: شما، توپور[9] و یودروفسکی[10] به چه گروهی تعلق داشتید؟

ف‌‌. آ.: به ما سه‌نفر می‌‌گفتند شما وحشتناکترین وحشتناک‌ها هستید

ش. ح.: شما دوست دارید مهارت خودتان را در پیچیدگی‌و گیجی ثابت کنید؟

ف‌‌. آ.: کاملا برعکس، من حتی روی دقت عمل، شطرنج و علم تعصب هم دارم

ش. ح.: پاتافیزیک‌ها که جهان فراگیر استثنائات را تعریف می‌‌کنند، چرا شما را به عنوان اولین و تنها سینماگر پیشتاز معرفی‌می‌‌کنند؟

ف‌‌. آ.: بدون آنکه شایستگی ش را داشته باشم. انصاف نیست

ش. ح.: چرا از هزاران نفری که امروز عضو مدرسه پاتافیزیک‌ها هستند به اندازه شما چهار نفر: امبرتو اکو[11]، داریو فو[12] و بنوا مندلبرو[13]، صحبتی‌به میان نمی‌‌آید؟

ف‌‌.آ.: و البته بودریار[14]، مارسل دوشان[15]، یونسکو[16] و من ری[17] که سخت می‌‌توان جایگزینی برای آنان پیدا کرد

ش. ح.: مسیر زندگی‌شما چیست؟

ف‌‌. آ.: چلچله‌های پاریسی و کبوترهای ملیلیه‌ای نمی‌‌گزارند دچار این جنون شوند که روی خط راست حرکت کنند

ش. ح.: فکر می‌‌کنید سروانتس از ورای مرزهای دنیای ما به خودش ببالد زمانی‌که شما به مجری تلویزیون فرانسه، مانول بائر، سیلی‌زدید به خاطر اینکه از لفظ غیر محترمانه‌ای برای او استفاده کرده بود؟

ف‌‌. آ.: سروانتس شوخ طبع بود… سینمای ملی‌پیشرفت می‌‌کند: هر روز بر تعداد جوایز و شارلاتان‌های سینما افزوده می‌‌شود

ش. ح.: بعضی‌‌ها می‌‌گویند آنارشیست بود…

ف‌‌. آ.: یاد حرف سانچو پانزا افتادم که می‌‌گفت: من نه شاه می‌‌زارم نه شاه ورمی دارم. من در خدمت خودم هستم و آقای خودمم

ش. ح.: چرا زمانی‌که شهردار ونیز در تاریخ ۶ ژوئن در انجمن ادبی‌ونتو[18] (دوسالانه ونیز) شما را به عنوان معروفترین نمایشنامه نویس در قید حیات جهان معرفی‌کرد، همه استقبال کردند؟

ف‌‌. آ.: برای اینکه اسم باقی‌نمایشنامه نویسان زنده را بلد نبودند. اگر من را به عنوان آخرین ببر بنگال معرفی‌می‌‌کردند بیشتر هم استقبال می‌‌شد!

ش. ح.: چرا در لیست صد شخصیت تاثیرگذار دنیا در نیویورک تایمز نام هیچ شاعر، نمایشنامه نویس یا کارگردان سینما وجود ندارد؟

ف‌‌. آ.: رنسانسی دیگر از داخل گوردخمه‌ها را داریم تجربه می‌‌کنیم. کسی‌هنرمندان را معامله نمی‌‌کند، ما هم چیزی برای فروش نداریم

ش. ح.: و لجاجت مفتش ها؟

ف‌‌. آ.: من با شرایطی که دارم مصداق همان چوب دو سر طلا هستم

ش. ح.: کدام شرایط؟ اینکه پدرتان اولین کسی‌بود که در جنگ‌های داخلی‌به اعدام محکوم شد؟ یا مثلا تنها نامه شما به ژنرال؟ آثارتان و علی‌الخصوص سینمای ممنوع تان؟ یا شاید حضورتان به عنوان یکی‌از سه‌آوانگارد؟ …؟

ف‌‌. آ.: مسائل می‌‌توانند وارونه اتفاق بیفتند یا ما وارونه ببینیم

ش. ح.: چطور؟ مخصوصا دربارهٔ مرگ ژنرال! شما تنها نویسنده‌ای بودید که همه آثارش را ممنوع کرده بود!

ف‌‌. آ.: من، نه حتی از راه دور، سزاوار این همه نبودم. می‌‌گن وقتی‌دو خارپشت با هم به یک تقاطع برسند حق تقدم با کسی‌‌ست که خار بیشتری داره

ش. ح.: یک سال پس از مرگ ژنرال به همراه کاریو[19]، پاسیوناریا[20]، لیستر[21] و کامپسینو[22] جزو پنج نفری بودید که از بازگشتتان ممانعت بعمل آمده بود چون “خطرناکترین ها” بودید. امروز چه نظری در این مورد دارید؟

ف‌‌. آ.: اسپانیایی‌ها می‌‌گن بعد از هرمپ ترمپ بوت‌های سنگین حالا نوبت جیرجیر دمپایی روفرشی ست

ش. ح.: فستیوال‌های مهم برای شما برنامه ریزی…؟

ف‌‌. آ.: برنامه‌ریزی‌های غافلگیر کننده و حتی پر ریسک می‌‌کنند. یا برنامه ریزی نمی‌‌کنند تا اکثریت ابراز انزجار کنند

ش. ح.: چرا در تئاتر ناسیونال لندن در روز شما، باید حتما نام لورنس الیویر[23] هم در کارتان می‌‌بود؟

ف‌‌. آ.: چون اینجور مواقع برای کسب موفقیت باید بیشتر مشهور باشی‌تا لایق

ش. ح.: تا سال ۱۹۷۷، کار شما قبل از اینکه از فرانسوی به زبان مادریتان ترجمه شود، به ژاپنی و یونانی برگردانده شده بود!

ف‌‌. آ.: به دستور سران آنجا. حتی باکتری‌ها هم سراغ طعمه بهتر می‌‌روند

ش. ح.: شما گفتید مجبور به مهاجرت شده اید

ف‌‌. آ.: من ریشه‌ای ندارم… همه وجودم پا ‌ست، من متعلق به ناکجا هستم

ش. ح.: چه تصوری از “زمان” دارید؟

ف‌‌. آ.: جهان در حال گردش است. به زودی در زمان سفر خواهیم کرد. به قول کورت گودل[24] این فقط یک تخمین است

ش. ح.: از پاریس، از محل زندگیتان، آینده را چگونه می‌‌بینید؟

ف‌‌. آ.: من آینده رو حس می‌‌کنم. هر آنچه پس از این بیاید از پیش نمودار است

ش. ح.: آیا پیچیدگی‌‌های گیج کننده…؟

ف‌‌. آ.: … باعث می‌‌شوند که طبیعت مشکلات تغییر شکل پیدا کند تا راه حل‌ها منطقی‌به نظر برسند

ش. ح.: بزرگترین خدمتی که به دنیا کرده اید چه بوده؟

ف‌‌. آ.: اگر فرض رو بر این بذاریم که آثار من از قبل درون من پنهان شده بودند و همون‌ها بودند که به من نوشته‌هایم را دیکته کردن، یعنی‌خودم هیچ نقشی‌نداشتم در خلقشون؟

ش. ح.: و برعکسش؟

ف‌‌. آ.: وقتی‌در سن سه‌سالگی دیگه “سه‌مغ”[25] رو باور نداشتم، فهمیدم اونا هیچوقت منو باور نداشتن

ش. ح.: از این حالت که آثار شما به سختی فهمیده می‌‌شوند یا گاهاً درک نمی‌‌شوند راضی‌هستید؟

ف‌‌. آ.: سانسورچی‌ها که خوب آثار مرا درک کرده بودند

ش. ح.: سورئاليسم چیست؟

ف‌‌. آ.: اگر سیاست آنقدر شیرین نبود نه شاعری وجود می‌‌داشت و نه سرباز گمنامی

ش. ح.: آرابال در گذشته بهتر درک می‌‌شد؟

ف‌‌. آ.: از آنجایی که نوشته‌هایم چند پهلو هستند، نصفی از کارم هم درک شود کفایت می‌‌کند

ش. ح.: اگر خدا به شما نورون‌های کمتر و زیبایی‌بیشتری بخشیده بود؟

ف‌‌. آ.: درون خاص و خالصی دارم… ولی‌حتی نتونستم شبیه خودم باشم! وای بر من

ش. ح.: چه رژیم غذایی دنبال می‌‌کنید؟

ف‌‌. آ.: شخصیت‌های پانیک بال‌های خوبی‌برای سرخ کردن دارند

ش. ح.: ریاضیات…

ف‌‌. آ.: آیا به یمن ریاضیات میکروسکوپی‌‌ست که ابدیت سینمایی هر روز تلسکوپی تر می‌‌شود؟

ش. ح.: و تئاتر، شما را در سر دوراهی‌ها به چالش می‌‌کشاند؟

ف‌‌. آ.: فقط تئاتر می‌‌تواند مرا به چالش بکشاند

ش. ح.: شما دو فرزند دارید: لیلا و ساموئل. آنها فیلم‌های سایر روشنفکران را نیز درک می‌‌کنند یا فقط پدرشان را خوب می‌‌فهمند؟

ف‌‌. آ.: من سعی‌می‌‌کنم خیلی‌با احتیاط به حریم درک آنها پا بگذارم

ش. ح.:  عده‌ای شما را نویسنده بی‌دین و ایمانی می‌‌دانند

ف‌‌. آ.: چرا اینقدر برای من شایعه پراکنی می‌‌کنند؟ یا مرا کورکورانه ستایش می‌‌کنند؟ یا به سرقت ادبی‌متهم می‌‌کنند؟ بدون اینکه حتی مرا بشناسند

ش. ح.: عقیده شما درباره ظهور مسیح در آخرالزمان؟

ف‌‌. آ.: نمی‌‌دونم قراره چی‌روی چی‌تاثیر بزاره؟ نه خاموشی روی کور تأثیری داره، نه نادانی روی آدم احمق، نه شاه پر روی اردک و نه ابدیت روی لحظه

ش. ح.: شعار شما؟

ف‌‌. آ.: دقیقه به دقیقه تغییر کن! خالق باش و خلق کن. همین لحظه یاد این عبارت لاتین افتادم: Credo quia confusum. من فکر می‌‌کنم فکر نمی‌‌کنم

ش. ح.: میل دارید دربارهٔ روابط مرد و زن برای ما صحبت کنید؟

ف‌‌. آ.: فقط می‌‌دونم که هیچی‌در این مورد نمی‌‌دونم، مثل بقیه موارد

ش. ح.: داستان کتاب بعدی تون رو مشخص کردید؟ یا بداهه می‌‌نویسید؟

ف‌‌. آ.: بداهه‌ها به تو اکسیری می‌‌نوشانند که نتوانی‌عملی‌را نیمه کاره رها کنی‌.. آیا زندگی‌در قالب یک اثر ادبی‌، آبشاری از ضربات بی‌وقفه حوادث است؟

***

II- La traducción de la “Carta a mi traductora persa Shirin Hosseinzadehrahvar”, (El dramaturgo Fernando Arrabal y un grupo de “pánicos” internacionales.  París, Madrid, B.Aires, N.York  a  27 de abril  de  2008)

“چه تصوری از شور و شادی می تواند داشته باشد آن کس که خواندن امید نمی داند؟!”

فرناندو آرابال: نامه ای به مترجم پارسی زبانم شیرین حسین زاده[26]

این مصاحبه در 27 آوریل 2008 در روزنامه ال موندو[27] اسپانیا به چاپ رسید. با حضور فرناندو آرابال و اعضای گروهی از تئاتر وحشت از شهرهای پاریس, مادرید, بوینس آیرس و نیویورک[28]

 

 

آیا این حقیقت دارد که جنگ داخلی اسپانیا کودکی شما را تحت تاثیر قرار داده و به ان صدمه زده؟

بی شرمانه ست که من بخوام به برهه ای از گذشته ام رجوع کنم که در آن نظاره گری بیش نبودم. در آن زمان در اروپا جنایتکارترین مردم تاریخ زندگی می کردند. تا سقوط گولاگ[29]. حتی همین حالا هم شاهد حضورشان در کشورهای گوشه و کنار دنیا هستیم. من مادرم مرسدس[30] را داشتم, آئوروریتا مورویون[31] پیشم بود و برادرش که پدربزرگم باشه.  آنها در دل آن جهان آشوب زده درهای معصومیت و شادی و امید را همواره به روی من باز نگه می داشتند.

در حال حاضر درباره ناپدید شدن غریب پدرتون چه نظریه هایی وجود دارد؟

چطور ممکنه که هیچ پرونده ای از ناپدید شدن پدرم وجود نداشته باشه؟ چشم ها, پرونده ها, سوابق و پوشه ها رو بستن؟ بدون شک او را نکشتند. پاسیوناریا ( سال 1974 در مسکو به من) گفت که موقع فرار به پشت زانوی پدرم تیر زدند طبق رسم معمول, ولی نمرده است. قضات دادگاه پدرم اگر می خواستند کارش را تمام کنند, طی دو جلسه رسمی که با او داشتند چندین بار موقعیت این کار را پیدا کرده بودند. یا خیلی راحت می توانستند بگذارند پدرم بمیرد وقتی در 27 جولای 1937 در زندان اقدام به خودکشی کرده بود. در این مورد تاییدیه دادگاه سئوتا[32] را هم دریافت کردم. نوشته بودند که پدرم کاملا افسرده بود. آنقدر نگران خانواده ش بود که لحظاتی به مرز جنون می رسید. در دستشویی پیداش کرده بودند غرق در خونی که از دستانش می چکید.  صحنه مشابهی در نمایشنامه لابیرنت من هست ولی زمان نوشتن آن من هنوز اطلاعی از این ماجرا نداشتم. سه زندانی دیگر به نام های آقایان سانتیاگو ف. پردیگرو[33], خسوس بانیوس[34] و لوئیس آلونسو دوبال[35] پدرم را از آن خلسه نجات دادند. همچنین با مردی از اهالی سامره آشنا شدم که هیچ گاه فراموشش نمی کنم (متاسفم که اسمش را نمی آورم). او سی سال روزهایش را در سلول های مدیریت امنیت مادرید گذراند. در سینما و تئاتر من معمولا اثر پس از گذر از پیچ و خم های شکنجه و سختی به پروازی به سوی آسمان ها ختم می شه.

“فقر آئین”[36] یعنی چه؟

یک نگاره[37] اجتماعی بود مخلوق سال 1933. وقتی پدرم زندانی شد و از همه دور افتاد, پدرم, ستوان جوان سابق, و نقاش, فقرآئین (تنگدست) لقب گرفت. در دهه پنجاه, بطرز حیرت انگیزی,  نامش در لیست حقوقی مقامات رسمی پیروز ثبت شد  و از سال 1977 به بعد در لیست مقامات رسمی وفادار به جمهوری قرار گرفت. این ماهیانه ها با مهارت مالی بالایی ترتیب داده شده بودند. تقدیر چنین می خواست که آن سرمایه اندوخته ای که در طول نیم قرن چندین برابر شده, راس ساعت دوازده شب سال نو هزاره سوم به سمت و سوی یک تراژدی شکسپیری حواله شود. در شب تاریک سن خوان دلا کروز[38] سکوت فهم به منزله ایمان بود و خاموشی اراده نشان از عشق داشت.

اخیرا خبری از پدرتان بدستتان رسیده؟

همین اواخر گواهی ای بدستم رسید که دکتر زندان بورگوس[39], آقای خوان مانوئل آستورکیسا[40] در تاریخ 11 دسامبر 1941 یعنی 17 روز قبل از فرار و ناپدید شدن پدرم نوشته شده بود: او ضمن ابراز نگرانی از حال عمومی پدرم اظهار کرده بود که وی با هوش بالایش دچار اسکیزوفرنی ست و ذهنیت مشوش او باعث اختلال در قوه تشخیصش شده, هذیان می گوید و حرکات جنون آمیز از او سر می زند. آقای آمیدئو کوئستا[41], رئیس زندان, طی نامه ای رسمی از خانواده ما خواسته بود که سریعا نسبت به پیگیری وضع پدرم اقدام کنیم تا مجبور نشود ترتیب بستری شدن او را در بیمارستان روانی بدهد. پدرم به عنوان یک قدیس اجتماعی همواره به زندگی من و آثارم روشنی بخشیده. همانطور که خودش به من گفته بود:  نا امیدی نشانه فقدان تخیل و از آن مهم تر حافظه ماست.

*

دعایی کوتاه

و جاودانه اند آنان که به حق اند. پدرم و دیگران!

***

 

III- La traducción de la carta mandada por la primera presentación del “Laberinto” en Irán, en Mayo 2010:

متن زیر نامه تبریک آقای آرابال برای ترجمه فارسی متن و اجرای آن در ایران است:

وقتی‌می‌‌نویسیم کالبدمان به سان مرغ دریایی‌اوج می‌گیرد. بر بال نسیم
بالا میرود. سوار بر اخگر هیجان و جنون. و از هنرمان. از خوشی‌بر خود
می‌‌لرزیم. یا از ترس. هنگامه ی الهام بخشی، خود را خدایانی تصور
می‌کنیم. همراه خدایان المپ. و هم جوار پان. یا در کنار اسیران سیاهچال.

زمانیکه زیبایی‌یا وحشت آخرین ترجمان حقیقت شوند حوادث ما را افسون
میکنند. حتی اگر مقابل دیدگان ما جویبار لحظه ها، بی‌حم و غم، جاری ست.
غروبی گرفته. روزمره و سایه وار. آبستن آشفته‌ترین ماجراها.

دو هزاره است که مردگان را پرستیده اند. در قالب‌های گلی هزارباره سر
“برترین”‌های مفقود را تجسم بخشیده اند. در گنجه‌ها حبس‌شان کرده اند.
الهامشان گرفته اند. در جمجمه‌های پیشینیانشان نوشیده اند.

آن دیگری سرچشمه الهام ماست. زنی‌ست ملبس به تمامی الوان. رنگ شوخ
طبعی‌، رنگ رنج، رنگ بی‌نظمی، و رنگ تمرد و عصیان. اما همزمان رنگ علم و
فلسفه. و مخصوصاً رنگ عشق برای عشق. پندار و وهم. نه چیزی کمتر و نه
بیشتر. که برای ما هنر تلفیق خاطراتمان است.

درک و فهم ما می‌‌ترسند. اصل علیت را کج و معوج می‌‌کنند. از بطن خودشان
می‌‌آفرینند. مثل زرد آلو که هسته‌اش منشأ وجود می‌‌شود.

درک و فهم ما بازتاب فراز و نشیب‌های گروهی ست که ما را احاطه کرده است.
و بازتاب تغییر تاریخ انسانیت. فقط میتوانیم در جمجمه‌ها بنوشیم. اما هر
بار که آغازگر ماجرای جدید صحنه ای شویم به خاکی بکر دست می‌‌یازیم. در
لحظه تحسین برانگیز اولین اجرا.

فرناندو آرابال
اردیبهشت 89


[1] invento  sirviéndome de su estímulo y su  recuerdo esta entrevista, querida y admirada Shirih  … es mi única oportunidad de llegar a ser uno de los 100 influyentes du NYTimes ?????? … si no tira a la basura esta conversación  le ruego que me la envíe en persa… bsss arrabalaicos…  (Email fechado Sep 17-2012)

 

[2] el Pasolini

[3] el Nabokov

[4] Dios Pan

[5] Pynchon

[6] David Keith Lynch

[7] Michel Houellebecq

[8] Mel Gussow

[9] Roland Topor

[10] Alejandro Jodorowsky

[11] Umberto Eco

[12] Dario Fo

[13] Benoît B. Mandelbrot

[14] Baudrillard

[15] Marcel Duchamp

[16] Ionesco

[17] Man Ray

[18] Ateneo Veneto

[19] Santiago Carrillo

[20] Dolores Ibárruri La Pasionaria

[21] Enrique Líster

[22] Valentín González El Campesino

[23] Sir Laurence Olivier

[24] K.Gödel

[25] Los Reyes Magos

[26] Fernando Arrabal: Carta a mi traductora persa Shirin Hosseinzadeh

[27] EL MUNDO

[28] El dramaturgo Fernando Arrabal y un grupo de “pánicos” internacionales.  París, Madrid, B.Aires, N.York  a  27 de abril  de  2008

[29] Gulag

[30] Mercedes

[31] Aurorita Morollón

[32] Ceuta

[33] Santiago F. Perdiguero

[34] Jesús Baños

[35] Luis Alonso Doval

[36] “pobre de solemnidad”

فقرآئین یک ترجمه کاملا تحت الفظی ست به معنای کسی که در روز کمتر از یک دلار درآمد دارد پس برگزاری جشن های سنتی و آئینی برای او مقدور نیست.- بسیار فقیر و تنگدست

[37] figure

[38] San Juan de la Cruz (saint John of the Cross)

[39] Burgos

[40] Juan Manuel Astorquiza

[41] Amideo Cuesta